ساعت 18:19 به وقت سیدنی، من تو آفیس نشسته ام، هدفون به گوش و آهنگ مدیتشن گوش می دم. بابابزرگم بیمارستانِ و با 95 سال سن، بیهوش بودن و عارضه نه چندان خفیف ریوی و قلبی امید زیادی به بهبودیش نیست. تمام خونواده ی مادری دورِ هم جمع شدن و انتظار می کشن. بهبودی یا ... .
مامان میگه: "خسته شده بود بابابزرگ. غر میزد که این ناتوانی آزارم میده. دوست دارم دیگه تموم شه."
بابابزرگ من، آدمیِ به غایت باهوش، با پشتکار و مهم تر از همه دقیقِ! دقیق نسبت به جزییات. هیچی از زیر دستش در نمیره، به شدت بچه هاش رو زیر نظر داره. امکان نداره بشه بهش دروغ گفت. سخت گیر به معنای واقعی و اکثر مواقع نگران. خیلی ناراحت بود از اینکه پیر شده. قبول نمی کرد که ناتوانی، ضعف، مریضی های مزمن مواردِ عادی پیرشدنه و این اذیتش می کرد. باعث می شد نتونه از زندگیش لذت ببره.
نمی دونم خوب میشه که من دوباره ببینمش. به طرز عجیبی هم با نبودنش از الان کنار اومدم با اینکه خیلی دوستش دارم. فقط درسی که از این واقعه گرفتم اینه که پذیرای شرایط باشیم و تسلیم هر آنچه اتفاق افتاده. اتفاقات رو با برچسب "خوب" یا "بد" نشانه گذاری نکنیم. اون ها رو ببینیم، ازشون آگاه باشیم و بدون عکس العملِِ منفی تصمیم درست بگیریم.
ما قراره پیر بشیم، امکان داره مریض بشیم، امکان داره شرایط مالی مون تغییر کنه، امکان داره با همکارمون بحث کنیم، امکان داره بورس نگیریم، کنکور سه رقمی نیاریم. اگه آگاه باشیم که اینا فقط اتقافاتیِ که تو مسیر زندگی میفته و بپذیرمشون، راه حل هایی که برای تغییر شرایط به ذهنمون می رسه می تونه موثر واقع بشه. ولی زمانی که مقاومت نشون میدیم و هی از عبارت هایی مثلِ " چرا اینجوری شد؟"، " چرا برای من اتفاق افتاد؟"، " چرا من اینجا به دنیا اومدم" وغیره و غیره استفاده کنیم، صرفا انرژی بی کران "لحظه" رو هدر دادیم. انرژی ای که میتونیم به راحتی برای تغییر شرایطی که هست ازش استفاده کنیم.
مرور این حرفا حالمو خوب می کنه. امیدوارم تویِ خواننده هم حالت عوض بشه :-)