Universe

  • ۰
  • ۰

بعد از 7 ماه ندویدن و وفاداری به مشی couch potato صفتی، آخر هفته ای تصمییین ( تصمیم همون) گرفتیم بریم بدویم. یه پارک خفن کشفیدیم کنار خونه که خیلی دویدن گاهِ خوبیه...خلاصه اینکه چقدر روحیه موحیه عوض شد و احساس می کنم که قشنگ عقل سالم در بدن سالم. فقط اینکه کلِ بدنم لهِ! تمام پایین تنه خام کرده و مثل پنگوئن راه میرم! وقتی میخوام از پله های یونی ( یونیورسیتی :دی) برم بالا پایین وضعیتیه ها...غیر قابل شرح!

زندگی در جریانِ...لحظه لحظه اش را می زی ام. آخ جان. 

+ من میام بیان تازه میفهمم تاریخِ شمسی رو. من خارجی ام. مثل من نباشید :-|. 

++ آیا 13 روز دیگه عیده؟

+++ جدی؟


  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

مامان ها

هیچ خداحافظی آسان نیست و نخواهد شد...

وقتی به این فکر می کنم که مامان میخواد برگرده ایران، تو همین روزا...بد دلم میگره...همش میخوام فکر نکنم و تو لحظه باشم...ولی دلم گرفته...

عب نداره...قبول می کنم این دلتگی رو...قبول می کنم که ناراحتم...که خوشحال نیستم...می پذیرمش که این هم بخشی از هزینه های مهاجرتِ...دور شدن از عزیزانت...دیر به دیر دیدنشون و محدود شدنشون به قابِ پنج اینچیِ اسمارت فونا...می پذیرم همین...ولی خوشحال نیستم الان...ولی دلم گرفته...

کسایی که مثلِ من مهاجرت کردن، حالِ من رو خوب می فهمن :-)

امیدوارم به سلامت برگرده و با اشتیاق بره سرِ کارش...منم برگردم سرِ کارم...حالم بهتر شد...ولی دلم گرفته هنوز...چه می شه کرد...زندگی است دیگر

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

فقط می بینم

از بعضی رفتارها فقط باید گذشت...همین. عکس العمل نشون دادن فقط تلف کردنِ انرژی و بها دادن به نفسِ خودت و طرفِ مقابلِ. 
اینکه یکی با نادیده انگاشتنت میخواد ثابت کنه که بهتره، یه جور بازیِ ذهنیِ که در بدترین حالت خودت رو درگیر بازیش میکنی و در بهترین حالت کاری نمیکنی و فقط نگاه می کنی که نفسِ قدرتمندش چجور قورتش داده و دیگه جایی برای ابراز وجودِ واقعیش نذاشته. 
دنیا همینه، اماره ها و ایگو ها و نفس های قدرتمند که در گوشه کنارِ دنیا جولان میدن...در ابعادِ متفاوت.
یونیورس
  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

آی ام بک

سلامممم

پس از چندین ماهههه آی ام بک!

چقدر محیط بلاگفا رو بیشتر دوست داشتم و برای آپ کردن راحت تر بودم :-(

ببخشید بعضی از کامنت ها بی جواب موندن ( الان جواب می دم).

نمی دونم از چی بگم...یا چه جوری بنویسم...فقط اینکه انقدری اینجا سرم شلوغه که وقت واسه دلتنگی نیست چه برسه به وبلاگ اپ کردن و خوندن...گاهی فقط یه چک اینستاگرامی و فیسبوکی.

+ پدربزرگم فوت شد و روزی که رفتیم باهاش خداحافظی کنیم ( قبل از اومدن به استرالیا) یادمه که گفت: تا تو برگردی دیگه من مردم. چرا همه بچه ها و نوه های من دارن میرن؟ چرا باید اینجوری باشه؟ 

++ خوبیش این شد...الان بابابزرگ پیش خاله مهینه...ماییم که دلتنگیم :-(

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

ساعت 18:19  به وقت سیدنی، من تو آفیس نشسته ام، هدفون به گوش و آهنگ مدیتشن گوش می دم. بابابزرگم بیمارستانِ و با 95 سال سن، بیهوش بودن و عارضه نه چندان خفیف ریوی و قلبی امید زیادی به بهبودیش نیست. تمام خونواده ی مادری دورِ هم جمع شدن و انتظار می کشن. بهبودی یا ... . 

مامان میگه: "خسته شده بود بابابزرگ. غر میزد که این ناتوانی آزارم میده. دوست دارم دیگه تموم شه."

بابابزرگ من، آدمیِ به غایت باهوش، با پشتکار و مهم تر از همه دقیقِ! دقیق نسبت به جزییات. هیچی از زیر دستش در نمیره، به شدت بچه هاش رو زیر نظر داره. امکان نداره بشه بهش دروغ گفت. سخت گیر به معنای واقعی و اکثر مواقع نگران. خیلی ناراحت بود از اینکه پیر شده. قبول نمی کرد که ناتوانی، ضعف، مریضی های مزمن مواردِ عادی پیرشدنه و این اذیتش می کرد. باعث می شد نتونه از زندگیش لذت ببره. 

نمی دونم خوب میشه که من دوباره ببینمش. به طرز عجیبی هم با نبودنش از الان کنار اومدم با اینکه خیلی دوستش دارم. فقط درسی که از این واقعه گرفتم اینه که پذیرای شرایط باشیم و تسلیم هر آنچه اتفاق افتاده. اتفاقات رو با برچسب "خوب" یا "بد" نشانه گذاری نکنیم. اون ها رو ببینیم، ازشون آگاه باشیم و بدون عکس العملِِ منفی تصمیم درست بگیریم.

ما قراره پیر بشیم، امکان داره مریض بشیم، امکان داره شرایط مالی مون تغییر کنه، امکان داره با همکارمون بحث کنیم، امکان داره بورس نگیریم، کنکور سه رقمی نیاریم. اگه آگاه باشیم که اینا فقط اتقافاتیِ که تو مسیر زندگی میفته و بپذیرمشون، راه حل هایی که برای تغییر شرایط به ذهنمون می رسه می تونه موثر واقع بشه. ولی زمانی که مقاومت نشون میدیم و هی از عبارت هایی مثلِ  " چرا اینجوری شد؟"، " چرا برای من اتفاق افتاد؟"، " چرا من اینجا به دنیا اومدم" وغیره و غیره استفاده کنیم، صرفا انرژی بی کران "لحظه" رو هدر دادیم. انرژی ای که میتونیم به راحتی برای تغییر شرایطی که هست ازش استفاده کنیم.

مرور این حرفا حالمو خوب می کنه. امیدوارم تویِ خواننده هم حالت عوض بشه :-)

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

بعد از مدت ها سلام!

چقدر دلم تنگِ نوشتن شده بود...دلم میخواست یه گریز به روزایی که ایران بودم بزنم و یادم بیاد چقدر بیکاری آزارم میداد و قدر پرمشغله بودنِ این روزامون رو بدونم! حیف باشه بلاگفا...

 دروغ نیست بگم در آنِ واحد چند تا موضوعِ خیلی کلیدی رو دارم می برم جلو! از تغییر دادنِ موضوعِ تحقیق گرفته نا دنبالِ خونه گشتن! این خونه ی فعلی خیلی خوب و مناسب بود :-). قیمتش یه کم گرون بود ولی به راحتی و آرامشش می ارزید. صاحب خونه داره میفروشتش.

 امروز رفتیم  یه خونه تو مرکز شهر دیدیم به قولِ "ب" دلم خواست بیام دست و پای این خونه رو ماچ کنم! چی بود؟ یه سوییتِ فسقلی کوچکتر از اتاقِ خواب این خونمون، کثیف و قیمتش هم 100 دلار بالاتر! مزیتِ داخل شهر و نزدیکیش به دانشگاه رو نخواستیم! ترجیح میدم روزی 2 ساعت از زندگیم صرفِ رفت و آمد بشه ولی خونم رو دوست داشته باشم :-)

6 ماهی شد اومدیم سیدنی و هنوز به صورت کامل جا نیفتادیم! هنوز کلی راه هست که باید بریم...تجربه ی جالبیه...آسون نیست ولی محیطِ آرومِ اینجا ارزشِ چالش های پیش رو رو داره...

زندگی قشنگِ...هرجا که باشی

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

من آخرِ جولای اومدم سیدنی دیگه. الان آخر اکتبرِ. کلِ یوم می شه 4 ماه سرپر. من دانشجوی ریسرچ هستم یعنی کلاس نداریم. باید بسرچیم و خودمون گلیمِ خودمون رو از آب بکشیم بیرون. اماااا یه ناخدا هست این وسط به اسمِ سوپروایزر که استرالیا پول میریزه تو شیکمش که کشتیِ تحصیلاتِ عالیهِ ما رو به مقصد برسونه! سوپروایزرِ من هم عمو مشتاقِ. کلاِ شخصیتِ گردی داره، یعنی زاویه دار نیست. ریلکسِ و هدف خدا از خلقتش این بوده که هی بره مسافرت و دانشجوهاش رو تو عسل غوطه ور کنه! ( خر و گل و این صحبتا!) 

دیروز به قولِ اینا میتینگ داشتیم بهم گفت داره میره "برلین" برای میتینگ و یه هفته نیست!

نشستم حساب کردم کلا دو ماه به زور حضور داشته تو دانشگاه.

+ من اصلا غرغرو نیستم. این خاطره ها فقط واسه اینه که "اگه" بتونم خنده بکارم رو لبای شما :-) جدی می گم. حالا خنده داره؟ :-))))

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

بوی زندگی

دوستان سلام.

الان که دارم این پست رو می نویسم خورش کرفس رو گازه و عطرش کلِ خونه رو پر کرده. یعنی حسِ خوشبختی که در طولِ هفته دو وعده ی مشخص شده داریم! گامِ بعدی غذای دیگری است که آن هم چیزی نیست جز...ماکارونی :دی

خلاصه...اینجوریاس که آخر هفته ها برای کلِ هفته غذا می پزم و دیگه هر روز هر روز آشپزی نمی کنم( کاری که مطمینم خیلی از خانومای متاهل و شاغل می کنن).

صبح ها، سر ساعتِ شش از خواب بیدار می شم. بدو آماده می شم و ساندویچی که از شب گذاشتم یخچال رو بر می دارم و بعد از ده دقیقه پیاده روی می رم ایستگاه قطار. ساعت 7.30 می رسم دانشگاه و اولین نفری هستم که واردِ دپارتمان می شه...البته "فکر" می کردماااا...پریروزی وقتی تو آشپزخونه ی دپارتمان داشتم چایی آماده می کردم، گفتم یه سر برم ببینم مشتاق جون اومده یا نه، دیدم چنبره زده رو کیبرد داره تایپ می کنه!!! از من زودتر میاد یعنی!!!بعد به همسر خان گفتم، میگه: منم brand new BMW داشتم 5 صبح دانشگاه بودم! این Brand New BMW  هم جریان داره هااااا یه بار اون اوایل مشتاق جون به من گفت: یونی ماشین داری؟ گفتم: خیر! پول قطارم به سختی میدیما عمو!!! سه هفته نیست اومدیم! بعد عمو گفت: من یه brand new BMW دارم خیلی خوبه! منم گفتم : :-| :-| :-| نوش جون!

خلاصه داستان های یونی و عمو مشتاق همچنان ادامه داره. 

لحظه لحظه تون پر از عشق و زندگی و صد البته قدم به قدمتون تو مسیر موفقیت

دوستتون، یونی!

  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

تسلیم

زندگی در جریان و خون در رگ ها جاری. 

اتفاقا پشتِ سرهم میفتن، روزها و شب ها از پسِ هم میان و میرن و زندگی هست و هستیم.

درد می کشیم، لذت می بریم، رنج می بریم، عشق می ورزیم، متنفر می شیم و زندگی هست و هستیم.

موفق میشیم، به خواستمون نمی رسیم، عقب می مونیم، برنده می شیم، پولدار می شیم، ورشکسته می شیم و زندگی هست و هستیم.

قدم می زنیم، حسرتِ گذشته ها رو می خوریم، از آینده می ترسیم، با فکرِ به آینده لذت می بریم، به عقبه مون فخر می فروشیم و زندگی هست و هستیم.

و تو هیچ کدومشون، حواسمون نیست که زندگی هست و هستیم.

زندگی هست، خیلی هست، به شدت هست ... ما نیستیم. 

+ عمو مشتاق، مشتاقانه از سفر برگشته و قدرِ سه تا دانشجوی پی اچ دی کار سر منِ مستر ریخنه و الان در حالِ حاضر چهار تا کار رو به صورتِ همزمان جلو می برم.

لهِ له


  • Universe Hopeful
  • ۰
  • ۰

Uni chakhan

Salam bache ha. khoobid? man daneshgah boodani bayad Finglish type konam v ozr mikham.

Man adamiam ke gahi doroogh migam. Be doroogh ezhar nazar mikonam. Gahi dorooghaki misham

Vaghti ke yekio bad az modatha mibinam, vaghti too chehrash fesharo khastegi bebinam, migam cheghad khoshgel shodi emrooz to! vaghti bebinam bande khoda dare zire koole bari az kare karde v nakarde leh mishe migam khoda ghovat shak nadaram dari ba ghodrat jelo miri,. Man doroogh gooam...kheili ham ziad...ama vaghti doroogham tarafo ba energy mikone, behesh ghovate ghalb mide doos daram be man begam Uni chakhan :D


  • Universe Hopeful